سواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آن جا زندگی می کند برویم. می خواهم ثابت کنم که او تنها بلد است به ما دستور بدهد و هیچ کاری برای رها کردن ما از زیر بار سختی ها نمی کند.دیگری گفت: موافقم. اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم.
هنگامی که به قله رسیدند،شب شده بود.در تاریکی آوایی را شنیدند که گفت: سنگ های پیرامونتان را بار اسبانتان کنید و آن ها را پایین ببرید.
سوار اولی گفت: می بینی؟ پس از چنین بالا رفتنی از کوه، ازما می خواهد که بار سنگین تری را جابه جا کنیم. من که پیروی نمی کنم.
دیگری که خدا را شناخته بود و همیشه در مقابلش سر تسلیم فرود آورده بود فرمان را پذیرفت و انجام داد.
هنگامی که به دامنه ی کوه رسیدند، هنگام سپیده دم بود و نور خورشید، سنگ هایی را که سوار خد شناس با خود آورده بود، روشن کرد.
هر دو شگفت زده شدند، چرا که آن سنگ ها گرانبها ترین و زیباترین الماس هایی بودند که تا به آن روز کسی به عمرش ندیده بود.
:: بازدید از این مطلب : 156
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0