عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به نظرتون چه رنگی برای یه وبلاگ عاشقانه خوبه؟

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 19
بازدید کل : 8194
تعداد مطالب : 25
تعداد نظرات : 18
تعداد آنلاین : 1




Design By Avazak.Ir -->

بیست تمپ

آیکن های دختران خوشتیپ چادری

href=http://www.20tools.com/salavat>کد صلوات شمار برای وبلاگ



 



:: بازدید از این مطلب : 100
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]

عاشق فقیر

یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.



:: بازدید از این مطلب : 111
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

گفتم : تو شیرین منی ! گفتی :‌ تو فرهادی مگر ؟

 

 گفتم خرابت میشوم . گفتی : تو آبادی

 

مگر ؟ گفتم ندادی دل به من .

 

 گفتی تو جان دادی مگر ؟‌ گفتم ز کویت میروم .

 

گفتی : توآزادی مگر ؟‌

 

گفتم فراموشم مکن .

 

 گفتی : تو در یادی مگر ؟

تصاویر زیباسازی - جدا کننده پست



:: بازدید از این مطلب : 87
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.

 

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….

 

وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش

 

باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی

… هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک  بزن … نمک …

 

زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

 

شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری!



:: بازدید از این مطلب : 118
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]

دفتر عشـــق که بسته شـد
دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــــــــ دم
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــدون
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــدم
اونیکه عاشـق شده بــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــود
بد جوری تو کارتو مونــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــد
برای فاتحه بهـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــت
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــد
تــــموم وســـعت دلـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــو
بـه نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــد زدم
غــرور لعنتی میگفـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــت
بازی عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــدم

از تــــو گــــله نمیکنــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــم

از دســـت قــــلبم شاکیـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاریکـــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــیم
دوسـت ندارم چشمای مــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــه
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــ ــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــشه

دسـت و دلت نلـــــــــــــــــــــــ ـرزه
بزن تیر خـــــــــــــــــلاص رو
ازاون که عاشقـــت بود
بشنواین التماسرو
……………
………
….



:: بازدید از این مطلب : 88
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]

 

تنهایی..

 

 

تنهایی این نیست که هیچکس اطرافت نباشه!

 

 

این نیست که با کسی دوست نباشی!

 

این نیست که آدمی گوشه گیر و منزوی باشی!

 

این نیست که کسی باهات حرف نزنه!

 

این نیست که هیچوقت نتونی خوشحال باشی!

 

این نیست که کسی دوستت نداشته باشه!

 

 

تنهایی، یه حس درونیه!

 

تنهایی یعنی “هیچکس نمیفهمه حالت بده …



:: بازدید از این مطلب : 110
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]

 

چه رسم جالبی است :

 

 
محبت را میگذارند پای احتیاج
 
 
صداقت را میگذارند پای سادگی
 
 
سکوتت را میگذارند پای نفهمی
 
 
نگرانیت را میگذارند پای تنهایی
 
 
وفاداریت را پای بی کسی
 
 
و آنقدر تکرار میکنند که خودت باورت مشود که تنهایی،
 
 
 
بی کسی و محتاج ….
 
.

 



:: بازدید از این مطلب : 112
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]

 

جملات زیبا, جملات عاشقانه, مطالب جالب و خواندنی

 

مرا آن دیده ی تر می شناسد

 

مرا از خویش بهتر می شناسد

  

به جرم عاشقی ها سر شناسم

   

مرا ازپشت خنجر می شناسد . . .



:: بازدید از این مطلب : 80
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]

خدایا خسته ام ،

 

از بد بودن هایم ...

 

از اینهمه تظاهر به خوب بودن هایی که نیستم .

 

از آفرینش کوهها و آسمانها و هستی که سخت تر نیست ...

 

خوبم کن ؛

 

فقط همین.



:: بازدید از این مطلب : 115
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]

از خــــدا براتون عشــــق آرزو میکنم

از اون عشقایـی کـــه

هــــر روز با لبخنــــد از خــــواب بیدار بشید

و بگیــــد

زنـدگــــی یـعـنـی ایــن

چقــــــــدر خوشبختـــم



:: بازدید از این مطلب : 113
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]



:: بازدید از این مطلب : 118
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]

مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند

مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند :

وقتي گروه نجات زن جوان را زير اوار پيدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبي ديدند.زن با حالتي عجيب به زمين افتاده , زانو زده و حالت بدنش زير فشار اوار کاملا تعقيير يافته بود . ناجيان تلاش مي کردند جنازه را بيرون بياورند که گرماي موجودي ظريف را احساس کردند . چند ثانيه بعد سرپرست گروه ديوانه وار فرياد زد :بياييد , زود بياييد ! يک بچه اينجاست . . بچه زنده است .  

 

وقتي اوار از روي جنازه مادر کنار رفت دختر سه_چهار ماهه اي از زير ان بيرون کشيده شد . . نوزاد کاملا سالم و در خواب عميق بود . مردم وقتي بچه را بغل کردند , يک تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد که روي صفحه شکسته ان اين پيام ديده ميشد : عزيزم , اگر زنده ماندي , هيچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامي وجودش دوستت داشت . . .

 



:: بازدید از این مطلب : 197
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]

نهایت عشق...

 

 

 

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیامیتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فزیاد میزد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریا ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.



:: بازدید از این مطلب : 161
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]


:: بازدید از این مطلب : 155

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]


:: بازدید از این مطلب : 120

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]

418 × 480 - patugh.ir


:: بازدید از این مطلب : 153
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]


:: بازدید از این مطلب : 154
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]


:: بازدید از این مطلب : 165
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]


:: بازدید از این مطلب : 161
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]
سه نفر جواب آزمایش هایشان را در دست داشتند . به هر سه ، دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری های لاعلاجی مبتلا شده اند به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد .در آینده ای نزدیک عمرشان به پایان می رسد .آنها داشتند در این باره صحبت می کردند که می خواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند . 
نفر اول گفت :....
  « من در زندگی ام همیشه مشغول کسب و تجارت بوده ام و حالا که نگاه می کنم حتی یک روز از زندگی ام را به تفریح و استراحت نپرداخته ام . اما حالا که متوجه شده ام بیش از چند روزی از عمرم باقی نمانده می خواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذت از دنیا کنم. 
می خواهم جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم . چیزهایی را بپوشم که دلم می خواسته اما نپوشیده ام . کارهایی انجام دهم که به علت مشغله زیاد انجام نداده ام و چیزهایی بخورم که تا به حال نخورده ام .» 
 
نفر دوم می گوید : « من نیز یک عمر درگیر تجارت بوده ام و از اطرافیانم غافل بوده ام . 
اولین کاری که می کنم اینست که می روم سراغ پدر و مادرم و آنها را به خانه ام می آورم تا این چند روز را در کنار آنها و همراه با همسر و فرزندانم سپری کنم . در این چند روز می خواهم به تمام دوستان و فامیلم سر بزنم و از بودن با آنها لذت ببرم . در این چند روز باقی مانده می خواهم نصف ثروتم را صرف کارهای خیر خواهانه و عام المنفعه بکنم . و نیمی دیگر را برای خانواده ام بگذارم تا پس از مرگ من دچار مشکلات مالی نشوند .» 
 
نفر سوم با شنیدن سخنان دو نفر اول لحظه ای ساکت ماند و اندیشید و سپس گفت : 
« من مثل شما هنوز نا امید نشده ام و امیدم را از زندگی از دست نداده ام . من می خواهم سالهای سال عمر کنم و از زنده بودنم لذت ببرم اولین کاری که من می خواهم انجام بدهم اینست که دکترم را عوض کنم می خواهم سراغ دکترهای با تجربه تر بروم من می خواهم زنده بمانم و زنده می مانم .


:: بازدید از این مطلب : 170
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]

مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه

طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: طوطی سمت چپ 500 دلار است.

 مشتری پرسید: چرا این طوطی این قدر گران است؟ صاجب فروشگاه گفت: این طوطی توانایی

انجام تحقیقات علمی و فرهنگی را دارد.

 مشتری پرسید: قیمت طوطی وسطی چه قدر است؟

 صاحب فروشگاه گفت: طوطی وسطی 1000 دلار است، برای این که این طوطی توانایی نوشتن

 مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و

صاحب فروشگاه گفت: 4000 دلار. مشتری که منتظر بود فروشنده در پاسخ پرسشی که در

ذهنش بود طوماری از برتری های آن طوطی بازگو کند، گفت: این طوطی چه کاری می توا ند

انجام دهد؟

 صاحب فروشگاه جواب داد: اگر بخواهم راست گفته باشم من چیز به خصوصی از این طوطی

ندیده ام ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند!

 

                 



:: بازدید از این مطلب : 170
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]

سواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آن جا زندگی می کند برویم. می خواهم ثابت کنم که او تنها بلد است به ما دستور بدهد و هیچ کاری برای رها کردن ما از زیر بار سختی ها نمی کند.دیگری گفت: موافقم. اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم.

هنگامی که به قله رسیدند،شب شده بود.در تاریکی آوایی را شنیدند که گفت: سنگ های پیرامونتان را بار اسبانتان کنید و آن ها را پایین ببرید.

سوار اولی گفت: می بینی؟ پس از چنین بالا رفتنی از کوه، ازما می خواهد که بار سنگین تری را جابه جا کنیم. من که پیروی نمی کنم.

دیگری که خدا را شناخته بود و همیشه در مقابلش سر تسلیم فرود آورده بود فرمان را پذیرفت و انجام داد.

هنگامی که به دامنه ی کوه رسیدند، هنگام سپیده دم بود و نور خورشید، سنگ هایی را که سوار خد شناس با خود آورده بود، روشن کرد.

هر دو شگفت زده شدند، چرا که آن سنگ ها گرانبها ترین و زیباترین الماس هایی بودند که تا به آن روز کسی به عمرش ندیده بود.



:: بازدید از این مطلب : 155
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]

 زن و شوهر جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آن ها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.موتور سرعت زیادی داشت و این، موجب ترس زن جوان شد، برای همین از همسرش خواست تا سرعت موتور را کم کند.مرد جوان در پاسخ گفت: نه،این جوری خیلی بهتره.زن جوان دوباره خواهش کرد که موتور را آهسته تر براند.مرد جوان با مهربانی خواست تا اول جمله ی دوستت دارم را از زبان همسرش بشنود. زن جوان گفت: دوستت دارم و دوباره خواهش خود را تکرار کرد.مرد جوان گفت: حالا منو محکم بگیر. زن جوان خواسته اش را عملی کرد و خواست تا موتور را آهسته تر براند. مرد جوان گفت:باشه به شرط این که کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بگذاری،آخه نمی تونم راحت برونم،اذیتم می کنه.

روز بعد،واقعه ای در روزنامه ها ثبت شده بود:برخور موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید.در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.

واقعیت این بود که مرد جوان از بریده شدن ترمز آگاهی یافته بود؛پس بدون این که همسرش را نگران کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود

و خودش رفت تا او زنده بماند.



:: بازدید از این مطلب : 138
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]

آن چیست که شبیه کره ی زمین است داخلش قرمز و آدم هایش سیاه هستند؟

پاسخ را در ادامه ی مطلب ببینید.



:: بازدید از این مطلب : 168
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کشکول عشق و آدرس kashkooleeshgh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com